من

ساخت وبلاگ
يه حكايتى بود تو كتاب ادبيات دبستان كه در مورد يه پدر پير و پسر جوونش بود 

كه به مقصدى شروع به حركت ميكنن با الاغشون و تو راه يكى ايراد ميگيره چرا پدر پير نشسته رو الاغ ،

جارو عوض ميكنن مردم ميگن خب پسره هم رو الاغ ميشست 

دوتايى ميشينن ميگن الاغ بدبخت ! 

مى خوام بگم اين مردم هر كارى كه بكنى يه چيزى دارن بگن و خودشون رو علامه ى دهر بدونن

كسى باور نميكنه من خودم هستم 

من از همون دبستان اين حكايت رو آويزه ى گوشم كردم 

خودم عقل دارم، شعور دارم و تو شرايط خودم هستم 

تا كسى تو ذهن من نباشه تا راه هاى رفته منو ندونه تا از لحظه هام خبر نداشته باشه 

نميتونه فكر كنه كه من چه هستم و چه نيستم ! 

هر كسى از زاويه ديد خودش ميتونه نگاه كنه 

درسته كه يه سرى رفتار ها شده الگوهاى استاندارد 

ولى خب گاهى نميشه اونجور استاندارد رفتار كرد

يا گاهى هم دلت نمى خواد چون به كسى هم ضرر نميزنى 

پس دوست دارى به دل خودت باشى 

و كسى حتى حق نداره تو خلوت و ذهن خودش فكر كنه چجور آدمى هستى و دسته بنديت كنه

رشد كن...
ما را در سایت رشد كن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goonesh بازدید : 123 تاريخ : يکشنبه 22 ارديبهشت 1398 ساعت: 23:30